محيامحيا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات محیا کوچولو

داریم میریم به گرگان...

دختر گلم امروز تو و مامانی ، عاشق و معشوق همیشگی، به هم میرسین. امروز منو تو میریم گرگان. اگه اینو میتونستی بفهمی تا رفتن به اونجا لحظه شماری میکردی ...
11 خرداد 1393

تکنیک جادویی نوشیدن 8لیوان آب

تکنیک جادویی نوشیدن 8لیوان آب قبل از نوشیدن آب هر روز جملات زیر را با انرژی وقدرت در حالی که لیوان آب را جلوی دهان گرفته اید تکرار کنید.بعد از سه هفته معجزه انرا درخواهید یافت. خداوندا سپاس تورا که بار دیگر طلوع خورشید را به من هدیه دادی قول می دهم امروزهر کجا می روم مهربانی برسانم حتی بالخندی به من کمک کن امروز را به شاهکاری بی همتا تبدیل کنم. لیوان اول: بعدازبیدار شدن صبح افتخار می کنم که امروز پاکترین انسان روی زمین هستم. لیوان دوم: حدود 10صبح من نظر کرده خداوندم. لیوان سوم: حدود 1...
10 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام دختر گل مامان من الان سر کارم  تو امروز زود بيدار شدي و با اين حال که بابا خونه بود اما پشت سر من کلي گريه کردي فداي اون اشکهاي آماده سرازير شدنت بشم زود ميام خونه
10 خرداد 1393

از شنگولی تا خواب

چند ساعت پیش تو آشپزخونه من مشغول پختن نهار بودم تو هم شنگول کنار من خراب کاری گاهی هم بهونه گیری میکردی بعد از چند دقیقه ار آشپزخونه رفتی و به فاصله ده دقیقه متوجه تو شدیم که بعد از بازی با گربه جون وسط اتاق خوابت برده ........     چند دقیقه بعد...   ...
9 خرداد 1393

بدون عنوان

امروز روز جمعه من و بابا بود و تو طبق معمول صبح زود ساعت 6 بیدار شدی من خودمو به خواب زدم اما تو مدام منو بیدار میکردی و میگفتی گبه گبه خداروشکر عروسک گربت نزدیکم بود بهت دادم و خوابم بردم حدود ده دقیقه بعد حراسان بیدار شدم و دیدم گربه تو بغلته و خوابیدی ...
9 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام دختر قشنگم این روزها هر چی میشنوی سعی میکنی با اون لبای کوچولوت تکرار کنی چند روزه به صدای اتومات کردن اسپیلت حساس شدی و مدام با این صدا اعلام میکنی <قطع شد> گربه رو الان میگی گبه با دیدین هر موجود زنده ایی میگی جوجو و صدای جوجه رو در میاری این روزها ضبط صوت شدی و هر چیز و هرکاری رو یاد میگیری دیروز با من و بابا با اسباب بازی هات خاله بازی کردیم و با هم به همه عروسکهات غذا دادیم دیشب پشت سر خاله و مامانی اون قدر گریه کردی که اونها مجبور شدن برگردن خومون و شب رو پیش ما موندن  
8 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام کوچولوی مامان این روزا هر جنبنده ایی رو که میبینی میگی جوجو از بعضی ها میترسی و بعضیها برات جالبن . از دو روز پیش چشم چپت قرمزشده ماهم برات دیشب قطره بتامتازون گرفتیم و امروز صبح قرمزیش کم شد . امروز روز مبعثه و من و بابا تعطیل و از صبح کنارتیم اما تو علی رغم هر روز ساعت 7.30 بیدار شدی و دوباره ساعت 9 خوابیدی الان هم هنوز خوابی . دیروز مامانی و بابایی اومدن خونمون تو خیلی خوشحال بودی و مرتب بابایی رو میبوسیدی ...
6 خرداد 1393