محيامحيا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات محیا کوچولو

محیا و خرید لباس..

امروز من و  بابا و تو عسلم برای خرید لباس برای شما گلی خانم به بازار رفتیم . شما هر لباس و رنگ شادی رو که میدیدی دستتو طرفش دراز میکردی میخواستی و ما برای اینکه شما برای پروو اذیت نشی  لباس رو  جلوت میگرفتیم که از رنگش مطمئن بشیم شما هم با ناز و عشوه مارو همراهی میکردی حالا میفهمم که هم  تو انتخاب لباس سلیقه داری  و هم مثل مامانت عاشق خرید لباسی البته همه جور لباس با هر رنگ و مدلی به ناز دختر گلم میاد خلاصه امروز بابارو حسابی مادر و دختر خرج انداختن و 3 دست لباس نصیب محیا جون شد.... ولی من و محیا قول دادیم حداکثر تا دو ماه خرید مجدد لباس و به تعویق بندازیم ...
26 خرداد 1393

محیای مامان و تب امروز

امروز صبح ساعت 6 بود که با صدای ناله تو کوچولوی مامان بیدار شدم و دیدم تب داری لباساتو کم کردم و پتو رو از روت برداشتم تا یک ساعت بعد هم بازم دیدم تبت کم نشد صورتتو شستمو بیدارت کردم و شربت استامینوفن بهت دادم . خیلی نگران شده بودم تو هم کم کم سرحال شدی و اولین چیزی که از من خواستی گفتی گوشی من و بابا کلی خندیدم  اما امروز با نگرانی رفتم سر کار و مدام از اداره خبرت رو میگرفتم خداروشکر که بابا این روزها خونه هست و کنار دختر گلمون   ...
26 خرداد 1393

سفر گرگان..........

سلام به دختر عزیزتر از جان و شما دوستان گرامی: روز یکشنبه یازدهم بود مرخصی مامان روزهای دوشنبه و سه شنبه درست شد سه روز هم بعدش تعطیل بود و من وتو نازگلکم به گرگان رفتیم و قرار شد بابا هم دو روز بعد بیاد   دو روز بعد ما با خاله جونشون و بابایی و مامانی رفتیم نهارخوران و تو و یاسین(پسر خاله) با هم بازی گاهی هم لجبازی میکردین خیلی بهت خوش گذشت جالب اینجا بود که یاسین سوار کالسکه بود و تو اونو هل می دادی         روزهایی که بابا نبود خیلی دلت براش تنگ میشد و بیرون که میرفتیم هر آقایی به تیپ بابا رو میگفتی بابا کامیون سواری محیاجون و پسرخاله یاسین   ...
20 خرداد 1393