خاطرات محیا کوچولو

چند ساعت پیش تو آشپزخونه من مشغول پختن نهار بودم تو هم شنگول کنار من خراب کاری گاهی هم بهونه گیری میکردی بعد از چند دقیقه ار آشپزخونه رفتی و به فاصله ده دقیقه متوجه تو شدیم که بعد از بازی با گربه جون وسط اتاق خوابت برده ........     چند دقیقه بعد...   ...

امروز روز جمعه من و بابا بود و تو طبق معمول صبح زود ساعت 6 بیدار شدی من خودمو به خواب زدم اما تو مدام منو بیدار میکردی و میگفتی گبه گبه خداروشکر عروسک گربت نزدیکم بود بهت دادم و خوابم بردم حدود ده دقیقه بعد حراسان بیدار شدم و دیدم گربه تو بغلته و خوابیدی ...

        ...

سلام دختر قشنگم این روزها هر چی میشنوی سعی میکنی با اون لبای کوچولوت تکرار کنی چند روزه به صدای اتومات کردن اسپیلت حساس شدی و مدام با این صدا اعلام میکنی <قطع شد> گربه رو الان میگی گبه با دیدین هر موجود زنده ایی میگی جوجو و صدای جوجه رو در میاری این روزها ضبط صوت شدی و هر چیز و هرکاری رو یاد میگیری دیروز با من و بابا با اسباب بازی هات خاله بازی کردیم و با هم به همه عروسکهات غذا دادیم دیشب پشت سر خاله و مامانی اون قدر گریه کردی که اونها مجبور شدن برگردن خومون و شب رو پیش ما موندن  

...

سلام کوچولوی مامان این روزا هر جنبنده ایی رو که میبینی میگی جوجو از بعضی ها میترسی و بعضیها برات جالبن . از دو روز پیش چشم چپت قرمزشده ماهم برات دیشب قطره بتامتازون گرفتیم و امروز صبح قرمزیش کم شد . امروز روز مبعثه و من و بابا تعطیل و از صبح کنارتیم اما تو علی رغم هر روز ساعت 7.30 بیدار شدی و دوباره ساعت 9 خوابیدی الان هم هنوز خوابی . دیروز مامانی و بابایی اومدن خونمون تو خیلی خوشحال بودی و مرتب بابایی رو میبوسیدی ...

محیای مامان تو یک روز سرد زمستون، اول بهمن چشمای قشنگشو رو به زندگی باز کرد   محیا جون و ساعتهای اول دیدن دنیا ورود شیرین محیاجون  به خونه بابایی 3 روز سخت برای ما و محیا (زردی بدو تولد) محیا و چهل روزگی دو ماهگی محیا جونی محیا در رفسنجان محیا چهار ماهه شد پنج ماهگی شش ماهگی محیا جونم هشت ماهه شدن محیا دی ماه و هوای سرد زمستان تولد تولد تولد تولدت مبارک چهارده ماهگی محیا گلی چهار روز پیش محیا در حال کارتون دیدن از موبایل با ادامه عکسهای محیا جون در روزهای آینده همراه باشید ...